دل دیوانه ام ای دوست! اگر یار تو می شد
به خدا، تا دو جهان هست، وفادار تو می شد
دیگران بستهٔ زنجیر تو هستند، چه سازم؟
ورنه دانی دل دیوانه گرفتار تو می شد
مژه می زد به رخ زرد و غمینم رقم خون
تا سخن ساز غمت کلک گهربار تو می شد
من بر آن سینهٔ محزون سر خود را ننهادم
که گرانبار ز غم بود و گران بار تو می شد
به تسلای تو می رفت سخن ها به زبانم
دل بیمار مرا بین که پرستار تو می شد
خوب شد! خوب شد ای شمع، که پروانه نداری
که غم سوختنش مایهٔ آزار تو می شد
همچو خاتم به دهان می شدت انگشت ندامت
گر کسی، ای گهر پاک! خریدار تو می شد
تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی
کاش یک روز، تنم سایهٔ دیوار تو می شد
تا گشایی دل تنگش به سرانگشت نوازش
کاش دلباخته سیمین، گره کار تو می شد